سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 98/4/14 | 11:57 عصر | نویسنده : s.zamaniean

با اینکه به خودش قول داده بود که دیگر آنجا نرود، اما باز وسوسه شد و سری به آنجا زد....

اتفاقی پس از چندماه که به این چت روم می رفت باکسی آشنا شد که نظرش را به خود جلب کرد....

قرار گذاشت که او را ببیند، باورش نمی شد او که این همه این نوع دوستی ها را مسخره می کرد....

خودش روزی به دام این عشق ها و دوستی ها گرفتار آید.....

روز ملاقات آن شخص فرا رسید حس عجیبی داشت حسی که در تمام عمرش تجربه نکرده بود....

فقط یک عکس از او دیده بود و این همه تحت تاثیر قرار گرفته بود....

جوانی به او نزدیک می شد و هر قدم که به او نزدیکتر می شد دلش بیشتر می لرزید....

نزدیک آمد و سلام کرد، از عکسی که دیده بود بسیار جذاب تر به نظر می رسید....

یک دل و نه صد دل دلباخته او شد، با هر کلام که از دهانش خارج می شد....

شعله های این عشق سوزان تر می شد....

چند ماه از آشنایی شان نگذشته بود، که تصمیم گرفت پیشنهادی به او بدهد....

با شرم و ترس پا پیش گذاشت که به او درخواست ازدواج دهد....

او نیز که عاشق سینه چاک نشان می داد، براحتی درخواستش را پذیرفت....

در مدت اندکی مقدمات آشنایی و ازدواجش با او فراهم شد....

پس از چند ماه که از آشنایی شان می گذشت، زندگیشان با هم آغاز شده بود....

همه چیز رویایی و شورانگیر بود، انگار که ذست روزگار او را سر راهش قرار داده بود....

یک روز که از خانه خارج می شد، دید که زنی با یک بچه دم در خانه ایستاده....

با خارج شدن او از درب منزل به او نزدیک شد و با صدایی لرزان به او گفت.....

همسر مردی است که با او زندگی می کند، باورش نمی شد....

همه چیز درست بود، تحقیقات انجام شده از او و خانواده اش چطور چنین چیزی ممکن است....

به سرعت با همسرش تماس گرفت تا ماجرا را با او در میان بگذارد....

از همان روز دیگر اثری از همسرش نبود، و تقریباً به یکباره غیبش زد....

یعنی تمام آن عشق و دلداگی نتیجه اش این حیرانی و سرگردانی بود....

خانواده اش از وجود او اظهار بی اطلاعی می کردند، هر روز که پیش می رفت....

با سختی های بیشتری روبرو می شد، کاری را کرده بود که باید تاوانش را می داد....

دست از جستجو برای یافتن او برنمی داشت تا اینکه اتفاقی با یکی از دوستان او برخورد کرد....

از مشکلات زیادی که برایش پیش آمده بود گفت و خواست تا کمکش کند که او را پیدا کند....

او نیز قبول کرد که اگر خبردار شد حتماً خبرش کند....

یک روز با او تماس گرفت که به آدرسی از همسر گمشده اش بدهد....

به آن محل رفت و مانند آن زن که در خانه اش آمده بود، منتظر ماند، در خانه باز شد....

زنی از خانه خارج شد وقتی که از او نشانی او را خواست گفت که چند ماهی است که با هم ازدواج نموده اند .....

چطور ممکن بود که پس از جدایی از او براحتی با کس دیگری تشکیل خانواده داده باشد....

یک لحظه تمام شکستی که خورده بود از ذهنش عبور کرد....

تصمیم گرفت انتقام بگیرد، منتظرش ماند تا به خانه بازگردد .....

درست در همان لحظه که خواست تصمیمش را عملی سازذ و او را به قتل برساند....

به یاد آن روز افتاد که با خودش قول داده بود که دیگر به آن چت روم نرود و رفته بود....

اگر اینکار را نکرده بود، و دوباره به آن جا سر نمیزد شاید زندگیش مسیر دیگری را می پیمود.....

همان جا تمام آتش خشم و قهر و کینه اش فروکش کرد....

نمی خواست یکبار دیگر مسیر را اشتباه برود....

در این مدت که او مشغول فکر کردن بود، در خانه باز شد و او داخل خانه شد....

داستان عشق آتشین او همان جا خاتمه یافت، تصمیم گرفت که به زندگیش بازگردد ....

از نو زندگی تازه ای را آغاز کند، و او را با تمام بدی هایش ببخشد و فراموش کند....

برای گذران زندگی دنبال یک کار مناسب گشت، در محلی مشغول به کار شد....

اتفاقی روزی با جوانی آشنا شد، که به او درخواست ازدواج داد....

ماجرای زندگیش را برایش تعریف کرد، و گفت که نمی خواهد برای بار دوم در زندگیش شکست را تجریه کند...

برای بار دوم ازدواج کرد، دو سال از زندگی مشترکش می گذشت و صاحب فرزندی شده بود....

همسر سابقش را دید، گفت همان شب که به خانه رفته است همسرش را به قتل رسانده....

و دو سال است که متواری است....

یک لحظه خاطرات آن شب برایش زنده شد، او مرتکب جرمی شده بود که او می خواست مرتکب شود....

اشتباهی که اگر مرتکب می شد، تمام زندگیش را نابود می کرد....

از اینکه جای او نیست بسیار خوشحال شد و خدا را شکر کرد که برای بار دوم مرتکب اشتباه نشده بود....

 

 

برداشتی از حدیت «هرگز دو گروه با هم رویاروى نشدند، مگر این که با گذشت ترین آنها پیروز شد» اما رضا (ع)

 

 

 


 






  • paper | فال تاروت عشق | فروش لینک
  • فروش Reports | خرید رپورتاژ بک لینک